اهورااهورا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 19 روز سن داره

اهورا کــوچـولوی مــن

دوستت دارم اهورا،نه قابل مقایسه است ،نه قابل شمارش ... بی انتهاست!! تاوقتی هستم ، تا وقتی هستی ، هست به امتداد زندگی...

برای بهار 99...

🔻بهار نود و نُهِ عزیزم ، سلام... 🔹می دانم سرت شلوغ است و داری چمدانت را برای آمدن، آماده می کنی... خواستم بگویم میان شکوفه های رنگارنگ برای همه ی آدم ها یک دشت آرزوی برآورده شده بگذار توی چمدانت... که امسال تا جایی که جا داشتیم دلمان شکست، اشکمان تپید ،نگاهمان غرق انتظار شد...!!! 🔹که امسالمان سال بغض بود، سال آه بود، سال خداحافظی های سیاه بود... حالا که داری از راه می رسی،  توی آغوشت برایمان عشق بیاور...  توی چشمهایت برایمان اشک شوق بیاور... 🔺بهار نود و نه عزیزم،  لطفا آنقدر خوب باش؛ تا تمام روزهای سال به یُمن آمدنت غصه ها را به در کنند، لطفا زودتر بیا... که دلمان به آمدنت خوش است😊❣️ ...
29 اسفند 1398

به پایان آمد این دفتر ...

در آخرین ساعات سال 1398... می خواهم دعا کنم... برای آبادانیِ کشورم... برایِ شادیِ دل هایِ بی قرار... و برایِ سامان گرفتنِ روزگارِ مردمی که به امیدِ فرداهایی بهتر ، سختیِ امروزهایشان را به جان خریده اند!!! می خواهم دعا کنم؛ برایِ شفایِ تمامِ بیماران ، برایِ سلامتیِ تمامِ آدم ها و برایِ خوشبختی و حالِ خوبِ هرکس که به معجزه ی امید ، ایمان دارد... من روزهای خوب را ، من آرزویِ تمامِ مردمِ سرزمینم را آرزو می کنم... و می دانم که یکی از این روزهای بهاری ،تمامِ اتفاقاتِ خوب ، خواهند افتاد و درختانِ تحول ، جوانه خواهند زد... من بالای آسمانِ این شهر ، خدایی دیده ام که هر غیر ممکنی را ممکن می کند... ...
29 اسفند 1398

امیرم ، تولدت مبارک...

رویش عشق سر آغاز کتاب من و توست... گوش کن؛ این صدای دل یک بلبل مست، در تمنای گلی است... که به او میگوید: تا ابد، لحظه به لحظه دل من، با همه مستی و شیدایی و عشق، همه تقدیم تو باد... امیرم ، عزیزم ، هم قدم لحظه هایم ، هم نفس ِ نفس هایم ... باش برای من ، برای اهورا ، و برای زندگی قشنگمان... تولدت مبارک... ...
29 اسفند 1398

امسال چهارشنبه سوری را در خانه می‌مانیم ...

کادر درمان مشغول مداوای بیماران کرونایی هستند و پرسنل آتش نشانی در حال ضدعفونی کردن شهر... با بیرون رفتن و آتش‌بازی، بار تازه‌ای بر دوششان نگذاریم... امسال چهارشنبه سوری را در خانه می‌مانیم و شمع روشن می کنیم!!! و برای هم دعا می کنیم تا به سلامت این روزها رو پشت سر بگذاریم...  اهورای قشنگم ، امروز سفره هفت سین مان را چیدیم و امسال سفره ی ما زیبایی دیگری دارد ، چون تو با دست های کوچکت در چیدنش کمک کرده ای و تخم مرغ رنگی هایش را استادانه رنگ آمیزی نموده ای و چقدر شیرین بود عقب رفتن و از دور نگاه کردنت و نظرات قشنگ و کودکانه ات برای بهتر شدن سفره هفت سین ... ...
27 اسفند 1398

2500 روزگی ات مبارک جان ِ مادر...

پسرکم ، اهورا ... جسارت داشته باش و زندگی کن ... اما جوری که خودت دوست داری ، نه جوری که دیگران از تو انتظار دارند ! مهم نیست که تا مقصدت می رسی یا نه ، و مهم نیست که تمامِ آرزوهایت محقق می شوند یا نه ، مهم این است که حالِ دلت خوب باشد ! پس تا میتوانی شاد باش و از لحظه لحظه ی زندگی ات لذت ببر ... و خودت باش ؛ خودت حاکم و معیار و قاضیِ کارهای خودت ، خودت همه کاره ی دنیای خودت ، و انگیزه ی آرزوهای خودت ... تو نیاز به تاییدِ هیچکس نداری !!! 2500 روزگی ات مبارک جان ِ مادر... ...
23 اسفند 1398

ایـن نیـز بگـذرد..

در قرنطینه‌ام... اما هنوز فرصت دارم ببینم، بخوانم، برقصم... هنوز می‌توانم صدای عزیزانم را بشنوم!!! در قرنطینه‌ام... رفتن‌ها و آمدن‌های جسمم محدود شد... اما ذهنم را کدام ویروس می‌تواند محدود کند؟! رویایم زنجیر میان کدام دیوار است؟ من زنده‌ام، نَفَـس می‌کشم، می‌خندم و می‌دانم... برای من، برای تـو، برای هرکه دلگیر از جبر روزگار است، ایـن نیـز بگـذرد.. ...
21 اسفند 1398

ماهگرد تولدت مبارک...

اهورا جانم... نگاه به حالایمان نکن!!! ماهم خوب می‌شویم... باران می‌بارد و با حالی خوش، زیر باران قدم می‌زنیم ... اسفند است و باران‌هایش و بی‌خیالی... اسفند است و یک قلپ چای و آرامش... هرچند که کمی خسته‌ایم و حالمان خوب نیست، ولی هنوز هم می‌شود لابه‌لای تمام دلهره‌ها به صدای باران و قل قل سماور گوش داد و آرام شد...  می‌شود به صلابت ساقه‌های گیاه نگاه کرد و استحکام گرفت... نگاه به حالایمان نکن عزیزم! قرار نیست همیشه از پشت شیشه باران را تماشا کنیم و در نهایت اندوه، به خیابان‌های تاریک و مه گرفته زل بزنیم... قرار است خوشی زی...
20 اسفند 1398

داستان کرونا...

یکی بود،.یکی نبود...! مابودیم و کرونا نبود...! همه  کنار هم به این طرف و اون طرف میرفتیم... دست دوستا واطرافیانمون و  تو دست می فشردیم و عزیزانمون رو می بوسیدیم ... تو ماشین آواز می خواندیم و بلندبلندمی خندیدیم... کرونا که اومدتازه فهمیدیم چقدر انرژی می داد دستای دوستامون !!! چقدر به دل می نشست دور همی های ساده و خودمونی... کرونا به این ریزی اومد تا یادآور چیزهای خیلی درشت ِ کم رنگ شده ی زندگی مون باشه. کرونا یادمون داد روزهای بدتر هم میتونه باشه که حتی تعطیلی طولانی هم خوشحالمون نمی کنه!!! من مطمئنم که عمر کرونا کوتاهه و زود بار سفر می بنده و می ره... اما امید...
19 اسفند 1398

روزت مبارک باباجونم...

پدر شدن خیلی جرأت می‌خواهد... اینکه آدم بپذیرد بی‌وقفه نگران یک نفر باشد، رفاه و آسایش را در بالاترین حد توان برایش فراهم کند، مراقب باشد توی محل کار، حقی را ضایع نکند؛ چون نانی که سر سفره می‌برد روی فرزندش تاثیر خواهد گذاشت، بیشتر کار کند و کمتر هزینه کند تا چیزکی برای آینده فرزندش کنار بگذارد، مراقب تک‌تک رفتارهایش توی جمع یا خلوت باشد چون فرزندش یاد می‌گیرد؛ حتی اگر بیرون از خانه یا توی محل کار هزار و یک حرف ناشایست و رفتار غیرانسانی را تحمل می‌کند. توی خانه برای فرزندش یک قهرمان تمام عیار باشد، طوری که فرزندش احساس کند پدرم حریفِ تمام دنیاست.  با وجود اختلاف سنی، بهترین دوست وُ رفی...
18 اسفند 1398

اسفند...

اسفند ، اردیبهشتی ترین حالتِ زمستان است ... از همان ماه هایِ خوبِ خدا که جان می دهند برایِ دل را به خیابان زدن های بی هوا و قدم زدن هایِ طولانی ...!!! انگار تمامِ آدم ها ، تن پوشی از مهربانی ، به تن کرده اند و لب های تمامِ عابرانِ شهر ، در صمیمانه ترین حالتِ لبخند است . اسفند ، به گرگ و میشِ صبح می مانَد ، به خورشیدی در آستانه ی طلوع ، و به رنگ هایِ بنفش و سرد و بی روحی ، در آستانه ی سبز شدن ... اسفند یعنی زمستان رفتنی ست ، یعنی بهار ، در راه است!!! ...
16 اسفند 1398